کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد
رفت که دنبال خدا بگردد
و گفت:تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت ادامه مطلب ...
میگویند کشاورزی آفریقایی در مزرعهاش زندگی خوب و خوشی با همسر و فرندانش داشت.
یک روز شنید در بخشی از آفریقا معادن الماس کشف شدهاند
مردمی که به آنجا رفتهاند با کشف الماس به ثروتی افسانهیی دست یافتهاند
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود
تصمیم گرفت برای کشف معدن الماس به آنجا برود.
بنابراین زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعهاش را فروخت و عازم سفر شد.
او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا گذاشت
و عاقبت به دنبال بی پولی وتنهایی و یاس و ناامیدی خود را در دریا غرق کرد.
اما کشاورز جدیدی که مزرعهی مرد بیچاره را خریده بود.
روزی در کنار رودخانهیی که از وسط مزرعه میگذشت
چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت
او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد
جواهر ساز گفت:سنگ الماسی است و قیمتی نمیتوان بر آن نهاد
مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد
سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که
برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتهاند
صاحب پیشین مزرعه بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند
برای کشف الماس تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود
حال آنکه در معدنی از الماس زندگی میکرد!!!!!!!
دخترم دست میکشد روی سرم و میگوید که بهترین و دوست داشتنی ترین پدر دنیا هستم.
زنم اعتراف میکند که همیشه زود به زود دلش برایم تنگ میشده,, ولی به رویش نمیآورده.
.رئیسم بعد ازاینکه سینهاش را صاف میکند
.مدعی میشود که من مایهی افتخار او و باقی همکارانم بوده ام
همسایهها مرا به خاطر مردم آزار نبودن, تربیت صحیح فرزند ,آداب معاشرت
و رعایت زمان بیرون گذاشتن زباله تحسین میکنند
حتی سوپری محل هم از این که چقدر درخوش حسابی
و گشاده رویی گوی سبقت را از دیگران ربودهام حرف می زند.
ماندهام که اینآدم ها چرا تا دیروز از این حرفها نمیزدند
وقتی که زنده بودم
حسین احمدیان
در روزگاران پیش,استادی مکتب خانهای باز کرد و کودکان بسیار به مکتب او میرفتند.او در درس خواندن کودکان سختگیری میکرد و هیچ روزی را تعطیل نمیکرد و ساعت تفریح به آنها نمی داد. کودکان به ستوه آمده و میگفتند:استاد مثل سنگ خارا میباشد و چند روزی بیمار نمیشود تا از دستش راحت شویم
تا اینکه کودکان با هم در این باره به مشورت پرداختند.یکی ازآنها که از همه زیرکتر بود گفت:بیایید همه ما تصمیم بگیریم وقتی یکی یکی خدمت استاد رفتیم به او بگوییم:بلا دور است چه شده که رنگتان پریدهاست مگر خدای ناکرده تب دارید؟!... ادامه مطلب ...
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی.میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.آهسته آهسته میخزید.دشوار و کند....
و دورها همیشه دور بود.
سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آنرا چون اجباری به دوش میکشید.
پرندهیی در آسمان پر زد, سبک
سنگپشت رو به خدا کرد و گفت:این عدل نیست.کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی من هیچگاه نمیرسم هیچگاه...
و با ناامیدی در لاک سنگی خود خزید.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد و زمین را نشانش داد.کرهیی کوچک بود و گفت:نگاه کن ابتدا و انتها ندارد.هیچ کس نمیرسد.چون رسیدنی در کار نیست فقط رفتن است.حتی اگر اندکی و هر بار که میروی رسیدهایی و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگین نیست تو پارهایی از هستی را بر دوش میکشی.پارهایی از مرا..
خداسنگپشت را بر زمین گذاشت دیگر نه بارش سنگین بود و نه راهها چندان دور سنگپشت به راه افتاد و گفت:«رفتن حتی اگر اندکی» پاره ییاز« او »را بر دوش کشید...