کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد
رفت که دنبال خدا بگردد
و گفت:تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت ادامه مطلب ...
مسافری در فصل گرما به دهی رسید.چند بچه را دید که مشغول بازی هستند.به یکی از آنها گفت:آقا پسر قدری آب برایم بیاور که بسیار تشنهام.پسر به طرف خانه دوید و لحظهای بعد کاسه دوغی آورد و به مسافر داد.
مسافر که بسیار تشنه بود تمام دوغ را سر کشید.پسرک گفت:اگر مایلید باز هم برایتان بیاورم.
مسافر گفت: اگر باعث زحمت نشود بسیار بجاست.
پسر گفت: چه زحمتی در دوغ موش افتاده بود و ما میخواستیم آنرا دور بریزیم.
مسافر با شنیدن این حرف بشدت ناراحت شدو کاسه دوغ را بر زمین زد و شکست.
پسرک مادر خود را صدا زد و گفت:این آقا ظرفی را که با آن به سگمان غذا میدادیم شکست!
مسافر تاکسی آهسته روی شانهی راننده زد.
چون میخواست از او سوالی بپرسد....
ناگهان راننده جیغ زد وکنترل ماشین را از دست داد.
نزدیک بود به یک اتوبوس بزند.از جدول کنارخیابان رفت بالا و کم مانده بود که چپ کند.
اما کنار یک مغازه توی پیاده رو متوقف شد.
برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده ومسافر ردوبدل نشد.
سکوت سنگینی حکمفرما بود.تا اینکه راننده رو به مسافر کردوگفت:
دیگه هیچ وقت این کارو تکرار نکن من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!
مسافر عذرخواهی کردوگفت:
من نمیدونستم که یه ضربه کوچولو اینقدر تورو میترسونه!
راننده جواب داد:
تقصیرتو نیست امروز اولین روزیه که به عنوان یک راننده تاکسی دارم کار میکنم.
آخه من بیست و پنج سال راننده ماشین جنازه کش بودم!
لیلاطهماسبی