تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت
تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت

عاقبت استاد سختگیر

در روزگاران پیش,استادی مکتب خانه‌ای باز کرد و کودکان بسیار به مکتب او می‌رفتند.او در درس خواندن کودکان سختگیری می‌کرد و هیچ روزی را تعطیل نمی‌کرد و ساعت تفریح به آنها نمی داد. کودکان به ستوه آمده و می‌گفتند:استاد مثل سنگ خارا می‌باشد و چند روزی بیمار نمی‌شود تا از دستش راحت شویم 

تا اینکه کودکان با هم در این باره به مشورت پرداختند.یکی ازآنها که از همه زیرکتر بود گفت:بیایید همه ما تصمیم بگیریم وقتی یکی یکی خدمت استاد رفتیم به او بگوییم:بلا دور است چه شده که رنگتان پریده‌است مگر خدای ناکرده تب دارید؟!...  


هر یک از ما اگر چنین از او احوالپرسی کنیم برای هر حرف مقداری خیال به او دست می‌دهد.وقتی خیالها جمع شد زیاد شده و او را بستری خواهد کرد و به این ترتیب مکتب خانه تعطیل شده و چند روزی نفس راحتی می‌کشیم.


همه کودکان که سی نفر بودند پیشنهاد آن کودک را پذیرفتند و عهد کردند که این  قرارداد محرمانه را فاش نسازند.


روز بعد کودکان به مکتب رفتند و منتظر استاد شدند وقتی استاد آمد یکی از کودکان جلو رفت  و پس از سلام گفت:استاد !بلا دوراست چرا رنگ پریده‌ای؟مگر تب داری؟!


استاد گفت:برو بنشین من سالم هستم .ولی مقداری خیال به دل او راه یافت

کودک دوم امد و مانند اولی احوال پرسید.باز اندکی بر خیال استاد افزوده شد.


سومی و چهارمی و پنجمی و....هر کدام مثل اولی با استاد سخن گفتند و تلقین بیماری به استاد نمودند.

کم کم استاد حالش پریشان شد.تلقینات کودکان خیال و ترس عجیبی در استاد ایجاد کرد که هماندم لنگان لنگان به خانه آمد و مکتب را تعطیل کردو در خانه به همسرش گله کرد که این چه بی‌مهری است 

یک بار از رنگ پریده من جویا نشدی و احوال مرا نپرسیدی!


زن گفت:خیالاتی شدی تو هیچ رنجی نداری!

استادگفت:ای زن هنوز لجبازی می‌کنی مگر چهره زرد و رنگ باخته مرا نمی‌بینی؟!اگر تو کور و کری من چه گناهی دارم؟


زن بیچاره گفت:بگذار آیینه بیاورم تا چهره‌ات را ببینی و بدانی که راست  می‌گویم.


استاد گفت:از این حرفها بگذر سرم سنگین شد.رختخواب را پهن کن تا استراحت کنم.


 زن کمی توقف کرد ولی استاد فریاد می‌زد:زود باش رختخوابم را بینداز ای دشمن جانم


زن بینوا ناگزیر رختخواب را پهن کرد. استاد درون رختخواب رفت و آه و ناله‌اش بلند بود و می‌گفت:ای وای!صد وای!


این بار کودکان را مجبور کردند بیایند و کنار بستر استاد درس بخوانند کودکان پس از چند روز خود را در فشار دیدند گفتند:کار ما بدتر شد  و در اینجا زندانی شده‌ایم !


آن کودک زیرک گفت:صدای خود را به خواندن درس بلند کنید!

همین که کودکان باهم صدای خود را بلند کردند به آنها گفت:

آرام باشید ! زیرا صدای ما بیماری استاد را زیاد می‌کند و سردرد او را شدیدتر می‌نماید.


همین حرف خیال بیماری استاد را بیشتر کرد به طوری که استاد گفت:او راست میگوید بروید که سر دردم بیشتر شد.کودکان شاد شدند و مانند پرنده‌ای آزاد شده از قفس بیرون پریدند


صبح فردا مادران کودکان به عیادت استاد آمدند و دیدند اوبا چند لحاف سنگین خود را پوشانده و عرق می‌ریزد و ناله سر می‌دهد آنها نیز گریه وزاری کردند و ابراز همدردی نمودند و به استاد گفتند:کی این بیماری به سراغتان آمد؟ما اصلا اطلاع نداشتیم...


استاد گفت:من خودم هم اطلاع نداشتم به قدری مشغول درس دادن بودم که نمی‌فهمیدم درونم چه می‌گذرد کودکان مرا متوجه کردند که بیمار هستم..