تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت
تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت

اژدهای نفس


مارگیری بود  و معرکه گیری می کرد به کوهستان رفت تا با جادوهای خود ماری را بگیرد و به بغداد بیاورد و به مردم نشان دهد و کاسه گدائیش پر از پول گردد.


زمستان بود..


او پس از تحمل رنجها و کوششهای فراوان  اژدهای بسیار بزرگی را در کوهی پیدا کرد.. آن اژدها بر اثر سوز و سرما ی شدید افسرده و بی‌ حرکت شده بود

ولی همچون ستون بلند خانه بسیار تنومند بود.مارگیر آنرا گرفت  و با هزار زحمت کشان کشان به سوی بغداد آورد و فریاد میزد


کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام      در شکارش من جگرها خورده‌ام


مردم از هر سو به کنار شط دجله بغداد آمدند و صدهزار نفر درآنجا اجتماع کردند.و از همه جا بی‌خبر تنها به آن اژدها فکر می‌کردند و با شوق و حرص دقیقه شماری می‌نمودند تا آن اژدها را ببینند


اژدها در میان پلاس کهنه‌ای پیچیده شده بود.مردم دسته دسته می‌آمدند

و بر جمعیت افزوده میشد.کم کم خورشید بالا می‌آمد و هوا گرم میشد و تابش خورشید به بدن اژدها آنرا از افسردگی و بی حسی بیرون می‌آورد ناگهان دیدند ازدها جنبید و حرکت کرد. مردم با دیدن اژدها وحشت زده شدند و از ترس پا به فرار گذاشتند و در این جست وگریز عده‌ی زیادی زیر پا ماندند و کشته شدند.


مارگیر از ترس در جای خود خشک شد.و خود را چون میش ضعیف و کور در برابر گرگ یافت .اژدها به سوی او جهید و او را مثل یک لقمه به دهان گرفت و بلعید و سپس به ستونی پیچید و چنان فشار داد که استخوانهای آن مارگیر را (که درونش بود)در هم شکست مردم از ترس فرار کردند و شهر را خلوت کرده و به بیابانها رفتند تا در امان باشند...


غافل مباش!


نفس تو همان اژدهاست که اگر قدرت یابد تارو پود زندگی تورا در هم می‌نوردد..



عاقبت استاد سختگیر

در روزگاران پیش,استادی مکتب خانه‌ای باز کرد و کودکان بسیار به مکتب او می‌رفتند.او در درس خواندن کودکان سختگیری می‌کرد و هیچ روزی را تعطیل نمی‌کرد و ساعت تفریح به آنها نمی داد. کودکان به ستوه آمده و می‌گفتند:استاد مثل سنگ خارا می‌باشد و چند روزی بیمار نمی‌شود تا از دستش راحت شویم 

تا اینکه کودکان با هم در این باره به مشورت پرداختند.یکی ازآنها که از همه زیرکتر بود گفت:بیایید همه ما تصمیم بگیریم وقتی یکی یکی خدمت استاد رفتیم به او بگوییم:بلا دور است چه شده که رنگتان پریده‌است مگر خدای ناکرده تب دارید؟!...  ادامه مطلب ...

گریز حضرت عیسی(ع)از احمق

حضرت عیسی(ع)به سوی کوهی می‌گریخت آنچنان که گویی شیری به او حمله کرده است.شخصی به دنبال آن حضرت می‌دوید و می‌گفت:به کجا فرار می‌کنی؟کسی در تعقیب شما نیست.

حضرت عیسی(ع)از شدّت شتاب پاسخ او را نداد.   ادامه مطلب ...