تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت
تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت

عاشق



روزی مجنون از روی سجاده‌ی شخصی عبور کرد


مرد نمازش را شکست و گفت:


مردک در حال راز و نیاز با خدا بودم


چرا این رشته را بریدی؟


مجنون لبخندی زد وگفت:


عاشق بنده‌ای بودم و تو را ندیدم


تو عاشق خدا بودی چطور مرا دیدی؟


**********

.........................................

**********

گنجشک با وجدان



شاید این داستانو شنیده باشید ..


شایدم نه...


 ولی بهتر دیدم بنویسمش برای  عزیزانی که نشنیدن


 و یه مروری  باشه برای اون دسته از عزیزانی  که شنیدن



**********************************************


گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و بر می‌گشت 


پرسیدند:چه می‌کنی؟


گفت:در این نزدیکی چشمه‌ی آبی است 


و من مرتب نوک خود را پر ازآب می‌کنم


 و آنرا روی آتش می‌ریزم


گفتند:حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری خیلی زیاد است. 


و این آب فایده‌ای ندارد.


گفت.....شاید نتوانم آتش را خاموش کنم


اما وقتی  خداوند از من پرسید:


زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟



 می گویم هر آنچه از من بر می‌آمد.....



اسم دیگرش زندگی است

مردی با پسر کم سالش از کوهی بالا می‌رفتند.


ناگهان پسر سر خورد و حدود سی متربه پایین پرتاب  شد.


اما به بوته‌ای برخورد کرد و متوقف گردید.


اوآسیب ندیده بود و فریاد می‌زد:کسی به من کمک کند.


صدایی در جواب گفت:کسی به من کمک کند


پسر با تعجب پرسید: تو چه کسی هستی؟


صدا  گفت:تو چه کسی هستی؟



پسر با عصبانیت گفت:تو یک ترسو هستی.


باز همان صدا گفت:تو یک ترسو هستی


پسر فریاد زد:تو یک احمقی


و جواب شنید:تو یک احمقی


در این زمان پدر خود را به پسر رساند و او را از پشت بوته‌هابلند کرد.


پسر  از پدرش پرسید او کیست؟


پدر خندید و گفت:پسرم به این انعکاس  صدا می‌گویند


اما اسم دیگرش زندگی است.


و ادامه داد و گفت بگذار چیزی نشانت بدهم


و فریاد کشید:تو برنده‌ای


و همان صدا به او برگشت :تو برنده‌ای


پدر گفت:تو توانمندی


صدا برگشت:تو توانمندی


پدر توضیح داد و گفت :که این دقیقا همان چیزی است


 که در زندگی وجود دارد.


آنچه را که بفرستی به سوی تو باز می‌گردد



راهی برای رسیدن به آرامش

یک پیرمرد باز نشسته خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید.


یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش بود


.تا اینکه مدرسه ها باز شد.


در اولین روز مدرسه


 پس از تعطیلی کلاس ها سه پسر بچه در خیابان راه افتادند 


 ودر حالیکه بلند بلند  با هم حرف میزدند 


 هر چیزی که در خیابان  افتاده بود را شوت میکردند.


 و سرو صدای زیادی راه می انداختند .


این کار هر روز تکرار می‌شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود.


این بود که تصمیم گرفت کاری کند.


روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و به آنها گفت: 


شما خیلی بامزه هستید


 و من از اینکه  میبینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم 


من  هم که به سن شما بودم همین کار را میکردم


حالا میخواهم لطفی در حق من بکنید


من روزی 1000 تومن به هر کدامتان میدهم که اینجا بیایید


 و این کارها را بکنید


 بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند


.تا اینکه چند روز بعد پیرمرد به سراغشان آمد و گفت:


ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگیم اشتباه شده


 و نمیتوانم بیشتر از 100تومن به شما بدم از نظر شما اشکالی نداره؟


بچه ها گفتند100تومان؟


اگه فکر میکنی که مابه خاطر روزی 100 تومن


 حاضریم این بطریها رو شوت کنیم


 کور خوندی ما نیستیم.


و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.



بعضی از آدم هایی که کنارمونند

ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه


 تا دهنشو وامی‌کرد آب می‌رفت تو دهنش


نمی‌تونست بگه








دست کردم تو آکواریوم درش آوردم 


شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن 


دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو 


اینقده بالا پایین پرید خسته شد  خوابید.



دیدم تا خوابه دوباره بندازمش تو آب


ولی الان چند ساعته بیدار نشده


 یعنی فکر کنم بیدار شده دیده انداختمش اون توقهر کرده


 خودشو زده به خواب :(....



این داستان رفتار بعضی از آدم‌هایی است که کنارمونند.


دوستشون داریم و دوستمون دارند ولی مارو نمی فهمند


 و فقط تو دنیای خودشون دارند بهترین رفتارو با ما میکنند.



خسرو شکیبایی