تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت
تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت

صبر کن

لقمان برای زیارت حضرت داود(ع)به دیدار داوود (ع)رفت.


دید او حلقه هایی را که ساخته داخل هم می گذارد


 و به گونه عجیبی آنها را به همدیگر پیوندمی دهد.


لقمان تعجب کرد و خواست از حضرت داوود (ع)سوال کند.


که چه می سازی؟


  ادامه مطلب ...

نامه ای برای پدر


پدر که از کنار اتاق پسرش رد می شد با تعجب دید


 که اتاق کاملا مرتب بود‌ه‌ و همه چیز سر جایش است . 


وارد اتاق شد چشمش به پاکت نامه ای افتاد که روی بالش خودنمایی می کرد.


 پشت پاکت نوشته شده بود"برای  پدر"


با نگرانی و کنجکاوی در حالیکه همسرش را صدا می زد پاکت را باز کرد:


پدر جان,الان که این نامه را می خوانید من کیلومترها از شما دور هستم.


من با نسرین ,دختری که شما نمی شناسید و دوست من است فرار کرده‌ ام.


 او دختر خوبی است و ما با هم ازدواج خواهیم کرد.


 می دانم که شما او را قبول نمی کنید


. چون او معمولا آرایش غلیظی می کند.و خانواده درست و حسابی هم ندارد.


 اما شما و مادر باید بپذیرید که هیچ کدام از اینها برای یک نفر نمی تواند نقطه ضعف به حساب آید.


درست است که تحصیلاتش را در دوره ابتدایی رها کرده 


ولی چون از من چند سال بزرگتر بوده  و قبلا هم ازدواج کرده است ,تجربه زیادی دارد.


به خاطر پسر سه ساله اش اعتیادش را کنار گذاشته 


 و ازدواج با من به او انگیزه ای داده است تا به زندگی برگردد


 و با هپاتیت خود بجنگد و دیگر خودکشی نکند.



مطمئن هستم ما با هم خوشبخت می شویم .


چون زندگی جدیدم را با فداکاری شروع کردم.


ومن باعث شدم یک انسان به زندگی امیدوار شود.


از شما و مادر می خواهم مرا درک کنید


.و نگرانم نباشید چون من الان دیگر 17 سال دارم


 و می دانم که چگونه از خود مراقبت کنم.



پدر یکباره پاهایش سست شد و روی صندلی نشست .


مادر نیز که صدایش می لرزید ,زیر لب زمزمه ای نامفهوم می کرد


.پدر ناگهان چشمش به پشت نامه افتاد که نوشته شده بود:


پدر جان هیچکدام از این حرفها حقیقت ندارد.


 من منزل دوستم رضا هستم .


فقط میخواستم یادآوری کنم که


 خیلی چیزهای بدتر از کارنامه مدرسه که روی میز تحریرم گذاشته ام وجود دارد.


دوستتان دارم ...وقتی وضع بهتر شد و من در امان بودم. تلفن کنید برگردم.



حکایت ما

  • در داستانی آمده که مرغ و غاز حرفشان شد غاز گفت:نمی دانم چرا با اینکه تخم های ما بزرگتر و از لحاظ مواد غذایی مقوی ترند مردم بیشتر به سراغ تخم مرغ می روند!؟

  • مرغ گفت:ما قبل از تخم کردن کلی«قد قد»می کنیم تا دیگران به ما توجه کنند بعد هم که تخم گذاشتیم آنقدر به قدقدمان ادامه می دهیم تا همه متوجه شوند تخم گذاشته ایم ولی شما غازها یواشکی به گوشه ای می روید و تخم گذاشته پی کارتان می روید..مردم گول تبلیغات ما را می خورند و این است که تخم مرغ گران می شود!

  • حالا حکایت ما آدمیان هم همین است.

  • بعضی ها وقتی می خواهند سخن بگویندآنقدر مطلبشان را در بوق و کرنا می کنند که همه خیال می کنند واقعا مطلب مهمی است.
  • در برابر اینگونه افراد عده ای هستند که بدون سرو صدا با بی تکلفی نظراتشان را بیان می کنند و با وجودی که نظر اینها  مهمتر و عمیقتر است اما مردم قدر آن را نمی فهمند.

  •  

اژدهای نفس


مارگیری بود  و معرکه گیری می کرد به کوهستان رفت تا با جادوهای خود ماری را بگیرد و به بغداد بیاورد و به مردم نشان دهد و کاسه گدائیش پر از پول گردد.


زمستان بود..


او پس از تحمل رنجها و کوششهای فراوان  اژدهای بسیار بزرگی را در کوهی پیدا کرد.. آن اژدها بر اثر سوز و سرما ی شدید افسرده و بی‌ حرکت شده بود

ولی همچون ستون بلند خانه بسیار تنومند بود.مارگیر آنرا گرفت  و با هزار زحمت کشان کشان به سوی بغداد آورد و فریاد میزد


کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام      در شکارش من جگرها خورده‌ام


مردم از هر سو به کنار شط دجله بغداد آمدند و صدهزار نفر درآنجا اجتماع کردند.و از همه جا بی‌خبر تنها به آن اژدها فکر می‌کردند و با شوق و حرص دقیقه شماری می‌نمودند تا آن اژدها را ببینند


اژدها در میان پلاس کهنه‌ای پیچیده شده بود.مردم دسته دسته می‌آمدند

و بر جمعیت افزوده میشد.کم کم خورشید بالا می‌آمد و هوا گرم میشد و تابش خورشید به بدن اژدها آنرا از افسردگی و بی حسی بیرون می‌آورد ناگهان دیدند ازدها جنبید و حرکت کرد. مردم با دیدن اژدها وحشت زده شدند و از ترس پا به فرار گذاشتند و در این جست وگریز عده‌ی زیادی زیر پا ماندند و کشته شدند.


مارگیر از ترس در جای خود خشک شد.و خود را چون میش ضعیف و کور در برابر گرگ یافت .اژدها به سوی او جهید و او را مثل یک لقمه به دهان گرفت و بلعید و سپس به ستونی پیچید و چنان فشار داد که استخوانهای آن مارگیر را (که درونش بود)در هم شکست مردم از ترس فرار کردند و شهر را خلوت کرده و به بیابانها رفتند تا در امان باشند...


غافل مباش!


نفس تو همان اژدهاست که اگر قدرت یابد تارو پود زندگی تورا در هم می‌نوردد..