روزی مجنون از روی سجادهی شخصی عبور کرد
مرد نمازش را شکست و گفت:
مردک در حال راز و نیاز با خدا بودم
چرا این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد وگفت:
عاشق بندهای بودم و تو را ندیدم
تو عاشق خدا بودی چطور مرا دیدی؟
**********
.........................................
**********