تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت
تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت

دو ونیم بعداز نیمه شب

ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب بود که صدای تلفن مردی به صدا درآمد.


او که از خواب عمیقی بیدار شده بود با ناراحتی گوشی تلفن را برداشت.


آنطرف مادرش بود که به اوگفت:پسر عزیزم!من هستم!


خواستم به مناسبت ساعت تولدت به تو تبریک بگویم.!


مرد جوان با شنیدن این حرف با صدایی ملامت بارگفت:


ولی مادر این وقت شب موقع مناسبی برای بیدار کردن و تبریک گفتن نیست!


مادر به آرامی جواب داد:ولی پسرم!


یادت باشد  بیست و شش سال قبل که تو برای به دنیا آمدنت ساعت دو ونیم بعدازنیمه شب  مرا از خواب بیدار کردی من هیچ اعتراضی به تو نکردم!

دوست یا دشمن؟

پرنده کوچکی در زمستان به سمت جنوب در حال پرواز بود.


آنقدر هوا سرد بود که پرنده یخ زد و داخل مزرعه‌ای بزرگ روی زمین افتاد.


زمانی که آنجا افتاده بود گاوی کنارش آمد و مقداری از مدفوع گاو روی پرنده ریخت.


چون داخل توده مدفوع خوابید کم کم گرم شد.او با خوشحالی آنجا خوابید .


وقتی بیدار شد از خوشحالی شروع به خواندن کرد.


گربه‌ای از آن نزدیکی می‌گذشت صدای آواز پرنده را شنید.گربه با دنبال کردن صدا متوجه شد که پرنده‌ای زیر توده مدفوع است.سریعا او را بیرون آورد و بلعید.


نکته:هرکس چیزی ناخوشایند به تو می‌دهد دشمن تو نیست و شرایط ناخوشایند می‌تواند نجات دهنده تو باشد.و هرکس که تو را از وضع بد و ناهنجار بیرون بیاورد دوست تو نیست و شاید هلاک تو در آن است .

سگ بی‌تربیت

گدای نابینایی در کوچه‌ای عبور می‌کردسگی به او حمله کردوهمچون شیری که به شکار حمله می‌کندلباس او را پاره پاره کرد و خواست او را بدرد.


نابینا به او گفت:تو شیر شکارچی‌ها هستی باید در بیابان به شکار حمله کنی نه به من عاجز, یاران تو در صحرا به گورخر حمله می‌کنند ولی تو به یک نابینا حمله می‌کنی:آری تو براثر نبودن تربیت به جای گور,کور می‌گیری ولی سگهای تربیت شده برای شکاربه کور عاجز کاری ندارند


پس ای برادر!غافل نباش

سگ نفس خودراتربیت کن تادر راستای حلال خدا گام بردارد نه آنکه به آزار بینوایان بپردازد


داستانهای مثنوی 

عاشق حقیقی

معشوقی به عاشق خود گفت:


توبه سفرهایی رفته‌ای و شهرهای زیاد دیده‌ای


کدام شهر زیباتر و بهتر است؟


عاشق گفت:آن شهری که معشوق انسان در آن سکونت دارد.


هر جا که معشوق ما آنجاست,گرچه به قدر سوراخ سوزن باشد,صحرا است.


وگر چه ته چاه باشد بهشت است.مثل یوسف که در درون چاه بود.


معشوق اگر در دوزخ باشد آنجا بهشت است.


اگر در زندان باشد آنجا گلستان است .


به طور کلی هر کجا تو(معشوق)با من باشی دلم شاد است.


هر چند در دل گور باشم



قشنگ‌ترین دختر

فاصله پیرمرد تا دخترک یک نفر بود.


روی نیمکتی چوبی روبروی یک آبنمای سنگی..


-پیرمرد از دختر پرسید:غمگینی؟


-نه.


-مطمئن؟


-نه.


-چراگریه می‌کنی؟


دوستام من رو دوست ندارن.


-چرا؟


-چون قشنگ نیستم.


-قبلا این رو به تو گفتن؟


-نه.


-ولی تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.


-راست میگی؟


-از ته قلبم آره.


-دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید شاد شاد.


چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد.


کیفش را باز کرد.عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت...