مرد خودباختهای هر روز صبح با مقداری دنبه سبیل خود را چرب میکرد و سپس به مجلس خوشگذرانها میرفت و میگفت:من غذای خوبی خوردهام ودست به سبیل و لبهای خود میکشید تا آنان سبیل و لبهای او را ببینند و تصدیق کنند که راست میگوید...
این یک روی سکه بود..
ولی در پشت دیگر سکه شکم آن مرد از گرسنگی قرقر میکرد.و گویی به او میگفت:ای ریاکار خودنما اگر دست از ریاکاری برمیداشتی شاید یک شخص کریم یا آشنایی به تو رحم میکردو به من غذا میرساند..تو اگر راستگو بودی من به این بدبختی گرفتار نمیشدم!خدا سبیلت را نابود کند...
خدا فرموده: همیشه راستی را پیشه خود سازید.به کژراههها نروید و به سبیل چرب تکیه نکنید.!متوجه باشید هر فرازی نشیبی دارد.روزی خواهد آمد که گربهای میآید و آن دنبه را با خود میبرد و در این امر امتحان و آزمایشی در کار است.
سرانجام نفرین شکم او مستجاب شد و آن لافزن رسوا گردید.
گربهای آمد و آن دنبه پاره را به دهان گرفت و گریخت.
کودک آن مرد خودنما از ترس سرزنش پدر با شتابزدگی به مجلس خوشگذرانها آمدو گفت:ای پدر !آن دنبهای که هر صبح سبیل خود را با آن چرب میکردی گربه برد.
شلیک خنده حاضران بلند شد و مرد خجل و شرمنده گردید.از طرف دیگر بعضی از اهل مجلس به او ترحم کردند و براساس راستی و درستی با او برخورد نمودند و غذای مناسبی به او دادند.او وقتی لذت راستی و صفا را چشید دغلبازی و خودنمایی را کنار گذاشت و غلام راستی شد.
پرنده کوچکی در زمستان به سمت جنوب در حال پرواز بود.
آنقدر هوا سرد بود که پرنده یخ زد و داخل مزرعهای بزرگ روی زمین افتاد.
زمانی که آنجا افتاده بود گاوی کنارش آمد و مقداری از مدفوع گاو روی پرنده ریخت.
چون داخل توده مدفوع خوابید کم کم گرم شد.او با خوشحالی آنجا خوابید .
وقتی بیدار شد از خوشحالی شروع به خواندن کرد.
گربهای از آن نزدیکی میگذشت صدای آواز پرنده را شنید.گربه با دنبال کردن صدا متوجه شد که پرندهای زیر توده مدفوع است.سریعا او را بیرون آورد و بلعید.
نکته:هرکس چیزی ناخوشایند به تو میدهد دشمن تو نیست و شرایط ناخوشایند میتواند نجات دهنده تو باشد.و هرکس که تو را از وضع بد و ناهنجار بیرون بیاورد دوست تو نیست و شاید هلاک تو در آن است .