در زمانهای قدیم,پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمندپادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند,بسیاری هم غرولند میکردند که این چه شهری است که نظم ندارد,حاکم شهر عجب مرد بیعرضهای است.با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت.
نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار سبزی و میوه بود به سنگ نزدیک شد.بارهایش را زمین گذاشت وبا هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسهای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد که پادشاه در آن نوشته بود:
هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی باشد.
در یک روز بهاری سرد و مرطوب حلزونی از درخت گیلاس بالا میرفت.
پرندگانی که روی درخت مجاور نشسته بودنداو را به استهزاءگرفتند.
یکی از آنها با صدای بلند گفت:«آهای هالوی زبان بسته کجا داری میروی؟»
دیگری جیغ زد:«ببینم,چرا از اون درخت بالا میری؟»
و بعد همه پرندگان در حالیکه توی حرف هم میدویدند,یکصدا گفتند:
«روی اون درخت خبری از گیلاس نیست»
حلزون پاسخ داد:
«وقتی به اون بالا برسم,چند تا گیلاس پیدا میشه»
مرد فقیری بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکردو او آنرا به تنها بقال روستا میفروخت.آن زن روستایی کرهها رابه صورت گلولهای دایرهای یک کیلویی میساخت و همسرش در ازای فروش آنها,مایحتاج خانه را از همان بقالی میخرید.روزی مرد بقال به وزن کرهها شک کردو تصمیم گرفت آنها را وزن کند.هنگامی که آنها را وزن کرد.دید که اندازه همه کرهها نهصد گرم است.او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به فقیر گفت:دیگر از تو کره نمیخرم,تو کرهها رابه عنوان یک کیلویی به من میفروختی در حالیکه وزن آن 900 گرم است.مرد فقیر ناراحت شد سرش را پایین انداخت و گفت:راستش ما ترازویی نداریم که کرهها را وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادم.
افتاده باش اما نه از دماغ فیل
روزی فردی از کشاورزی پرسید:آیا در این فصل گندم کاشته ای؟
کشاورز پاسخ داد نه....
مردپرسید ذرت کاشته ای؟
کشاورز پاسخ داد :نه,ترسیدم ذرت ها را آفت بزند.
مرد پرسید :پس چه چیزی کاشته ای؟
کشاورز پاسخ داد:هیچ چیز ,خیال خودم را راحت کردم..
نکته:همیشه به یاد بسپار که بازنده ترین افراد در زندگی.کسانی هستند
که هرگز به هیچ کاری دست نمیزنند...
روز را خورشید میسازد
پیر خردمند چینی در دشت پوشیده از برف قدممیزد.که به زن گریانی
رسید,پرسید:چرا میگریی؟