تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت
تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت

کف‌بین نباش

چند نفر از اهالی هند فیلی را به شهری آوردند تا در معرض فروش یا تماشای مردم قرار دهند.


چون شب به آن شهر رسیدند 


فیل را در طویله تاریک جا دادند.مردم شهر چون در تمام عمرشان فیل را ندیده


 بودند.نمی‌دانستند که فیل چه شکلی دارد.


بنابراین هوس به سرشان افتاد که به تماشای فیل بروند.

گروهی در همان شب کنار طویله آمدند و یک به یک داخل طویله رفتند.و در تاریکی دستی به فیل کشیده و بیرون آمدند.


اولی که دستش به خرطوم فیل رسیده بودوقتی بیرون آمد گفت فیل مانند ناودان است


دومی که دستش به گوش فیل رسیده بودگفت:فیل مثل بادبزن است.


سومی که دستش را به پای فیل کشیده بود گفت:فیل مانند ستون است!


چهارمی که دستش به پشت فیل رسیده بود.گفت:فیل شبیه تخت است.


آری چون قضاوت آنها از تاریکی نشات می‌گرفت نظرهای گوناگون داشتند.اگر آنها شمع روشنی همراه خود داشتند و به طویله می‌رفتند فیل را آنگونه که هست معرفی می‌کردند و اختلاف از میانشان می‌رفت..


چشم دل باز کن تا دریا را ببینی!چشم سر تنها کف‌های روی دریا را می‌نگرد و همچون کف دست است که اجزاء فیل را در می‌یابد..


کف‌بین نباش بلکه دریا بین باش 



دیروز منتظرش بودیم

سه کارورز شیطان در دوزخ قرار بود که به همراه استاد خود جهت کارورزی و کسب تجربه عملی به روی زمین بیایند استاد دوره کارآموزی از آنها سوال کرد که برای فریب و اغفال مردم از چه فنونی استفاده خواهند کرد؟


شیطانک اولی می‌گوید:«من فکر می‌کنم از شیوه کلاسیکی بهره خواهم جست به این معنی که به مردم خواهم گفت:خدایی در کار نیست  پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید.»


شیطانک دومی گفت:«من فکر می‌کنم به مردم خواهم گفت که جهنمی در کار نیست.پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید.»


شیطانک سومی گفت:من فکر کنم از شیوه عوامانه‌تری استفاده کنم.من به مردم خواهم گفت:که جای عجله و شتاب نیست فرصت برای توبه و آنچه مایلید به دست آورید بسیار است پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید.»


شما اخیرا به کدامین شیطانک گوش سپرده‌اید؟


انجام چه کاری را در زندگی به تعویق انداخته‌اید؟


به یاد داشته باشید:


امروز همان فردایی است که دیروز منتظرش بودیم.


پس قدر فرصتهای امروزتان را بدانید..



بیمار پیر و پزشک

شخص پیری که بسیار فرتوت شده بود نزد پزشک برای درمان دردهای خود رفت گفت:


بینی‌ام درد می‌کند.

پزشک:از پیری است.


پیر:چشمم تاریک شده

پزشک:ازپیری است


پیر :کمرم زیاد درد می‌کند.

پزشک:آن هم ازپیری است.


پیر:غذاها و نوشابه‌ها برایم لذتی ندارد.

پزشک:آن هم از پیری است.


پیر تنگی نفس دارم.

پزشک :آن هم از پیری است.


پیر: کمرم خمیده و کژپشت شده‌ام.

پزشک: از پیری است.


پیر ناراحت شده و به پزشک گفت:

تو از پزشکی فقط همین یک جمله را یاد گرفته‌ای؟


پزشک:این خشم و عدم تحمل نیز از پیری است.


آری بعضی بدن پیر دارند ولی روحشان جوان است و در جهان معنا مست جلوه الهی می‌باشند.مانند پیامبران و اولیای خدا..


بنابراین به کالبد آنها منگر,در دریای دل آنها شناوری کن و از جوانی و نشاط آنها بهره بگیر نه آنکه سیرت رابخاطر صورت نادیده بگیری تو صافی دل آنها را آینه خود قرار بده و باطن بین باش نه ظاهر بین!!.


مثنوی

نه پول داشت نه پارتی

شخصی با چاقو بر دیگری جراحت وارد آورده بود.


او را به نزد حاکم بردند.حاکم گفت: او را به زندان ببرید که سخت مجرم است.


ضارب پیشنهاد رشوه کرد او قبول کردو گفت:ضارب مجرم نیست بلکه مضروب مجرم است او را زندانی کنید!


مضروب پارتی بیاوردو حاکم گفت:نه ضارب مجرم است و نه مضروب  و چاقو ساز مجرم است او را زندانی کنید!


چاقو ساز هم رشوه داد و هم پارتی آورد و سرانجام چاقو را به زندان انداختند که نه پول داشت ونه پارتی!!!



به سبیل چرب تکیه نکنید!

مرد خودباخته‌ای هر روز صبح با مقداری دنبه سبیل خود را چرب می‌کرد و سپس به مجلس خوشگذرانها می‌رفت و می‌گفت:من غذای خوبی خورده‌ام ودست به سبیل و لبهای خود می‌کشید تا آنان سبیل و لبهای او را ببینند و تصدیق کنند که راست می‌گوید...


این یک روی سکه بود..


ولی در پشت دیگر سکه شکم آن مرد از گرسنگی قرقر می‌کرد.و گویی به او می‌گفت:ای ریاکار خودنما اگر دست از ریاکاری برمی‌داشتی شاید یک شخص کریم یا آشنایی به تو رحم می‌کردو به من غذا می‌رساند..تو اگر راستگو بودی من به این بدبختی گرفتار نمی‌شدم!خدا سبیلت را نابود کند...


خدا فرموده: همیشه راستی را پیشه خود سازید.به کژراهه‌ها نروید و به سبیل چرب تکیه نکنید.!متوجه باشید هر فرازی نشیبی دارد.روزی خواهد آمد که گربه‌ای می‌آید و آن دنبه را با خود می‍برد و در این امر امتحان و آزمایشی در کار است.



سرانجام نفرین شکم او مستجاب شد و آن لاف‌زن رسوا گردید.


گربه‌ای آمد و آن دنبه پاره را به دهان گرفت و گریخت.


کودک آن مرد خودنما از ترس سرزنش پدر با شتابزدگی به مجلس خوشگذرانها آمدو گفت:ای پدر !آن دنبه‌ای که هر صبح سبیل خود را با آن چرب می‌کردی گربه برد.


شلیک خنده حاضران بلند شد و مرد خجل و شرمنده گردید.از طرف دیگر بعضی از اهل مجلس به او ترحم کردند و براساس راستی و درستی با او برخورد نمودند و غذای مناسبی به او دادند.او وقتی لذت راستی و صفا را چشید دغلبازی و خودنمایی را کنار گذاشت و غلام راستی شد.