گنج تو در وجودتوست.جای دیگر در جستجوی آن مباش.
قصرها وپلها افسانه است.
باید که در وجود خود پل خود را بر پا داری قصر آنجاست.
گنج نیز همان جاست.
وقتی چیزی بسیار به چشمانمان نزدیک باشد
نمیتوانیم آنرا ببینیم
برای دیدن به فاصلهای نیازمندیم
فاصله پیرمرد تا دخترک یک نفر بود.
روی نیمکتی چوبی روبروی یک آبنمای سنگی..
-پیرمرد از دختر پرسید:غمگینی؟
-نه.
-مطمئن؟
-نه.
-چراگریه میکنی؟
دوستام من رو دوست ندارن.
-چرا؟
-چون قشنگ نیستم.
-قبلا این رو به تو گفتن؟
-نه.
-ولی تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
-راست میگی؟
-از ته قلبم آره.
-دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد.
کیفش را باز کرد.عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت...