چند نفر از اهالی هند فیلی را به شهری آوردند تا در معرض فروش یا تماشای مردم قرار دهند.
چون شب به آن شهر رسیدند
فیل را در طویله تاریک جا دادند.مردم شهر چون در تمام عمرشان فیل را ندیده
بودند.نمیدانستند که فیل چه شکلی دارد.
بنابراین هوس به سرشان افتاد که به تماشای فیل بروند.
گروهی در همان شب کنار طویله آمدند و یک به یک داخل طویله رفتند.و در تاریکی دستی به فیل کشیده و بیرون آمدند.
اولی که دستش به خرطوم فیل رسیده بودوقتی بیرون آمد گفت فیل مانند ناودان است
دومی که دستش به گوش فیل رسیده بودگفت:فیل مثل بادبزن است.
سومی که دستش را به پای فیل کشیده بود گفت:فیل مانند ستون است!
چهارمی که دستش به پشت فیل رسیده بود.گفت:فیل شبیه تخت است.
آری چون قضاوت آنها از تاریکی نشات میگرفت نظرهای گوناگون داشتند.اگر آنها شمع روشنی همراه خود داشتند و به طویله میرفتند فیل را آنگونه که هست معرفی میکردند و اختلاف از میانشان میرفت..
چشم دل باز کن تا دریا را ببینی!چشم سر تنها کفهای روی دریا را مینگرد و همچون کف دست است که اجزاء فیل را در مییابد..
کفبین نباش بلکه دریا بین باش
مرد خودباختهای هر روز صبح با مقداری دنبه سبیل خود را چرب میکرد و سپس به مجلس خوشگذرانها میرفت و میگفت:من غذای خوبی خوردهام ودست به سبیل و لبهای خود میکشید تا آنان سبیل و لبهای او را ببینند و تصدیق کنند که راست میگوید...
این یک روی سکه بود..
ولی در پشت دیگر سکه شکم آن مرد از گرسنگی قرقر میکرد.و گویی به او میگفت:ای ریاکار خودنما اگر دست از ریاکاری برمیداشتی شاید یک شخص کریم یا آشنایی به تو رحم میکردو به من غذا میرساند..تو اگر راستگو بودی من به این بدبختی گرفتار نمیشدم!خدا سبیلت را نابود کند...
خدا فرموده: همیشه راستی را پیشه خود سازید.به کژراههها نروید و به سبیل چرب تکیه نکنید.!متوجه باشید هر فرازی نشیبی دارد.روزی خواهد آمد که گربهای میآید و آن دنبه را با خود میبرد و در این امر امتحان و آزمایشی در کار است.
سرانجام نفرین شکم او مستجاب شد و آن لافزن رسوا گردید.
گربهای آمد و آن دنبه پاره را به دهان گرفت و گریخت.
کودک آن مرد خودنما از ترس سرزنش پدر با شتابزدگی به مجلس خوشگذرانها آمدو گفت:ای پدر !آن دنبهای که هر صبح سبیل خود را با آن چرب میکردی گربه برد.
شلیک خنده حاضران بلند شد و مرد خجل و شرمنده گردید.از طرف دیگر بعضی از اهل مجلس به او ترحم کردند و براساس راستی و درستی با او برخورد نمودند و غذای مناسبی به او دادند.او وقتی لذت راستی و صفا را چشید دغلبازی و خودنمایی را کنار گذاشت و غلام راستی شد.
معشوقی به عاشق خود گفت:
توبه سفرهایی رفتهای و شهرهای زیاد دیدهای
کدام شهر زیباتر و بهتر است؟
عاشق گفت:آن شهری که معشوق انسان در آن سکونت دارد.
هر جا که معشوق ما آنجاست,گرچه به قدر سوراخ سوزن باشد,صحرا است.
وگر چه ته چاه باشد بهشت است.مثل یوسف که در درون چاه بود.
معشوق اگر در دوزخ باشد آنجا بهشت است.
اگر در زندان باشد آنجا گلستان است .
به طور کلی هر کجا تو(معشوق)با من باشی دلم شاد است.
هر چند در دل گور باشم