تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت
تــــــــرقـــی

تــــــــرقـــی

آغاز یک تغییر/گامی به سوی پیشرفت

مناجات

خدایا!بر محمّد و دودمانش درود فرست 


و مرا از دل مشغولی به خویشتن


 و باز ماندن از وظیفۀ بندگی کفایت کن


 و مرا به کاری که در آخرت از آن بازخواستمی‌کنی برگمار



 و روزگارم را به انجام دادن کاری که مرا برای آن آفریده‌ای(عبودیت)مصروف دار


 وبی‌نیازم کن 


و در روزیم فراخی بخش 


 و مرا به فتنۀ ناسپاسی و سرکشی میازمای

 

و عزیز و گرامی‌ام دار


 و به غرور و خودخواهی 


و خود بزرگ بینی گرفتارم مکن 


و به بندگی درگاهت رام و تسلیم گردان


 و عبادتم را با خودپسندیم تباه مگردان 


و به دست من خیر و نیکی را بر مردمان جاری کن


 و به مباهات و فخر و به رخ کشیدن و منت نهادن عبادتها 


و کارهای نیکویم را ضایع مساز


 و خلق و خوی عالی و برتر عطایم کن 


و از مباهات و به خود نازیدن آزادیم ده



حتی اگر اندکی

پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی.می‌دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.آهسته آهسته می‌خزید.دشوار و کند....

و دورها همیشه دور بود.

سنگ‌پشت تقدیرش را دوست نمی‌داشت و آنرا چون اجباری به دوش می‌کشید.

پرنده‌یی در آسمان پر زد, سبک

سنگ‌پشت رو به خدا کرد و گفت:این عدل نیست.کاش پشتم را این همه سنگین نمی‌کردی من هیچ‌گاه نمی‌رسم هیچ‌گاه...

و با ناامیدی  در لاک سنگی خود خزید.


خدا سنگ‌پشت را از روی زمین بلند کرد و زمین را نشانش داد.کره‌یی کوچک بود و گفت:نگاه کن ابتدا و انتها ندارد.هیچ کس نمی‌رسد.چون رسیدنی در کار نیست فقط رفتن است.حتی اگر اندکی و هر بار که می‌روی رسیده‌ایی و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگین نیست تو پاره‌ایی از هستی را بر دوش می‌کشی.پاره‌ایی از مرا..


خداسنگ‌پشت را بر زمین گذاشت دیگر نه بارش سنگین بود و نه راه‌ها چندان دور سنگ‌پشت به راه افتاد و گفت:«رفتن حتی اگر اندکی» پاره‌ ییاز« او »را بر دوش کشید...



خودکشی

تصمیم خودمون رو گرفته بودیم.


پدر و مادرش به هیچ عنوان اجازۀ ازدواج ما رو نمی‌دادند.


با هم به بالای پل رودخونه رفتیم.خودکشی تنها راه وصال ابدی ما بود.


نم‌نم برف روی صورتمون می‌خورد و داغی اشکهامون رو قدری می‌گرفت.


اون گفت که نمی‌تونه دوری من رو تحمل کنه و می‌خواد اول بمیره..


چه چهرۀ زیبا و معصومی داشت,وقتی که ناگهان خودش روتوی رودخونه انداخت.


منم بلافاصله پس از اون یقۀ کتم رو دادم بالا و دستکش‌هام رو پوشیدم.


آخه هوا خیلی سرد بود!


حال و حوصلۀ خیس شدن نداشتم!


م.اسلامی

به دنبال گمشده

همیشه به دنبال گمشده‌اش می‌گشت او را در زمین نیافت و در آسمان به جستجویش پرداخت.ولی عشق پرواز او را از هدفش دور کرد و جذب زیبایهای آسمان شد و از جستجویش دست کشید..

و اما گمشده‌اش در کنارش بوده و می‌ماند..

تنهایش نمی‌گذارد و دوستش دارد..

او کمکش می‌کندتا به آرزوهایش برسد

هر روز صدایش را می‌شنود و با او حرف می‌زند..

و همیشه یادآوری می‌کند که در زمین هم کنارت بودم در آسمان هم کنارت می‌مانم..

افسوس!گوشی که باید این حرفها را بشنود دیگر نیست.

او دیگر از زمین به آسمان رسیده و همه چیز را از یاد برده

غافل از اینکه خالق آن آسمان زیبا همانی است که زمانی در جستجویش بود و حالا نیست..


او نه تنها گمشده‌اش را نیافت خود را نیز گم کرد

گریز حضرت عیسی(ع)از احمق

حضرت عیسی(ع)به سوی کوهی می‌گریخت آنچنان که گویی شیری به او حمله کرده است.شخصی به دنبال آن حضرت می‌دوید و می‌گفت:به کجا فرار می‌کنی؟کسی در تعقیب شما نیست.

حضرت عیسی(ع)از شدّت شتاب پاسخ او را نداد.   ادامه مطلب ...