پیر خردمند چینی در دشت پوشیده از برف قدممیزد.که به زن گریانی
رسید,پرسید:چرا میگریی؟
زن گفت:چون به زندگیام میاندیشم,به جوانیام,به زیبایی که در آینه
میدیدم,به مردی که دوست داشتم.خداوند بیرحم است که قدرت
حافظه را به انسان بخشیده است.میدانست که من بهار عمرم را به یاد
میآورم و میگریم.
مرد خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد,به نقطهای خیره شد و به فکر
فرو رفت. زن ار گریستن دست کشید و پرسید:در آنجا چه میبینی؟
خردمند پاسخ داد:دشتی از گل سرخ,خداوند آنگاه که قدرت حافظه را به
من بخشید,بسیار سخاوتمند بود.میدانست در زمستان همواره میتوانم
بهار را به یادآورم و لبخند بزنم..