مارگیری بود و معرکه گیری می کرد به کوهستان رفت تا با جادوهای خود ماری را بگیرد و به بغداد بیاورد و به مردم نشان دهد و کاسه گدائیش پر از پول گردد.
زمستان بود..
او پس از تحمل رنجها و کوششهای فراوان اژدهای بسیار بزرگی را در کوهی پیدا کرد.. آن اژدها بر اثر سوز و سرما ی شدید افسرده و بی حرکت شده بود
ولی همچون ستون بلند خانه بسیار تنومند بود.مارگیر آنرا گرفت و با هزار زحمت کشان کشان به سوی بغداد آورد و فریاد میزد
کاژدهای مردهای آوردهام در شکارش من جگرها خوردهام
مردم از هر سو به کنار شط دجله بغداد آمدند و صدهزار نفر درآنجا اجتماع کردند.و از همه جا بیخبر تنها به آن اژدها فکر میکردند و با شوق و حرص دقیقه شماری مینمودند تا آن اژدها را ببینند
اژدها در میان پلاس کهنهای پیچیده شده بود.مردم دسته دسته میآمدند
و بر جمعیت افزوده میشد.کم کم خورشید بالا میآمد و هوا گرم میشد و تابش خورشید به بدن اژدها آنرا از افسردگی و بی حسی بیرون میآورد ناگهان دیدند ازدها جنبید و حرکت کرد. مردم با دیدن اژدها وحشت زده شدند و از ترس پا به فرار گذاشتند و در این جست وگریز عدهی زیادی زیر پا ماندند و کشته شدند.
مارگیر از ترس در جای خود خشک شد.و خود را چون میش ضعیف و کور در برابر گرگ یافت .اژدها به سوی او جهید و او را مثل یک لقمه به دهان گرفت و بلعید و سپس به ستونی پیچید و چنان فشار داد که استخوانهای آن مارگیر را (که درونش بود)در هم شکست مردم از ترس فرار کردند و شهر را خلوت کرده و به بیابانها رفتند تا در امان باشند...
غافل مباش!
نفس تو همان اژدهاست که اگر قدرت یابد تارو پود زندگی تورا در هم مینوردد..