خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود.ضربهیی به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشهزار کنار زمین شد
قورباغهیی در تلهیی گرفتار بود.
قورباغه رو به خانوم گفت:اگر مرا از بند آزاد کنی سه آرزویت را برآورده میکنم.
خانوم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد
قورباغه به او گفت:نگذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم
هرآرزویی که برایت برآورده کردم ده برابر آن را برای همسرت برآورده میکنم.
خانم کمی تامل کرد و گفت: مشکلی ندارد
آرزوی اول خود را گفت:منمیخواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه گفت:اگر زیباترین شوی شوهرت ده برابر از تو زیباتر میشود و ممکن است تو او را از دست بدهی
خانوم گفت:مشکلی ندارد چون من زیباترینم کس دیگری در چشم او به جز من نخواهد آمد
پس آرزویش برآورده شد.
بعد گفت:من میخواهم ثروتمندترین فرد دنیا شوم.
قورباغه گفت:شوهرت ده برابر ثروتمندتر میشود و ممکن است به زندگیتان لطمه بزند.
خانم گفت:نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است
پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی آن را برآورده کرد.
خانوم گفت:میخواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!!!!!!!!!
اما مرد دچار حمله قلبی ده برابر خفیفتر از همسرش شد..
چند نفر از اهالی هند فیلی را به شهری آوردند تا در معرض فروش یا تماشای مردم قرار دهند.
چون شب به آن شهر رسیدند
فیل را در طویله تاریک جا دادند.مردم شهر چون در تمام عمرشان فیل را ندیده
بودند.نمیدانستند که فیل چه شکلی دارد.
بنابراین هوس به سرشان افتاد که به تماشای فیل بروند.
گروهی در همان شب کنار طویله آمدند و یک به یک داخل طویله رفتند.و در تاریکی دستی به فیل کشیده و بیرون آمدند.
اولی که دستش به خرطوم فیل رسیده بودوقتی بیرون آمد گفت فیل مانند ناودان است
دومی که دستش به گوش فیل رسیده بودگفت:فیل مثل بادبزن است.
سومی که دستش را به پای فیل کشیده بود گفت:فیل مانند ستون است!
چهارمی که دستش به پشت فیل رسیده بود.گفت:فیل شبیه تخت است.
آری چون قضاوت آنها از تاریکی نشات میگرفت نظرهای گوناگون داشتند.اگر آنها شمع روشنی همراه خود داشتند و به طویله میرفتند فیل را آنگونه که هست معرفی میکردند و اختلاف از میانشان میرفت..
چشم دل باز کن تا دریا را ببینی!چشم سر تنها کفهای روی دریا را مینگرد و همچون کف دست است که اجزاء فیل را در مییابد..
کفبین نباش بلکه دریا بین باش
مرد خودباختهای هر روز صبح با مقداری دنبه سبیل خود را چرب میکرد و سپس به مجلس خوشگذرانها میرفت و میگفت:من غذای خوبی خوردهام ودست به سبیل و لبهای خود میکشید تا آنان سبیل و لبهای او را ببینند و تصدیق کنند که راست میگوید...
این یک روی سکه بود..
ولی در پشت دیگر سکه شکم آن مرد از گرسنگی قرقر میکرد.و گویی به او میگفت:ای ریاکار خودنما اگر دست از ریاکاری برمیداشتی شاید یک شخص کریم یا آشنایی به تو رحم میکردو به من غذا میرساند..تو اگر راستگو بودی من به این بدبختی گرفتار نمیشدم!خدا سبیلت را نابود کند...
خدا فرموده: همیشه راستی را پیشه خود سازید.به کژراههها نروید و به سبیل چرب تکیه نکنید.!متوجه باشید هر فرازی نشیبی دارد.روزی خواهد آمد که گربهای میآید و آن دنبه را با خود میبرد و در این امر امتحان و آزمایشی در کار است.
سرانجام نفرین شکم او مستجاب شد و آن لافزن رسوا گردید.
گربهای آمد و آن دنبه پاره را به دهان گرفت و گریخت.
کودک آن مرد خودنما از ترس سرزنش پدر با شتابزدگی به مجلس خوشگذرانها آمدو گفت:ای پدر !آن دنبهای که هر صبح سبیل خود را با آن چرب میکردی گربه برد.
شلیک خنده حاضران بلند شد و مرد خجل و شرمنده گردید.از طرف دیگر بعضی از اهل مجلس به او ترحم کردند و براساس راستی و درستی با او برخورد نمودند و غذای مناسبی به او دادند.او وقتی لذت راستی و صفا را چشید دغلبازی و خودنمایی را کنار گذاشت و غلام راستی شد.
پرنده کوچکی در زمستان به سمت جنوب در حال پرواز بود.
آنقدر هوا سرد بود که پرنده یخ زد و داخل مزرعهای بزرگ روی زمین افتاد.
زمانی که آنجا افتاده بود گاوی کنارش آمد و مقداری از مدفوع گاو روی پرنده ریخت.
چون داخل توده مدفوع خوابید کم کم گرم شد.او با خوشحالی آنجا خوابید .
وقتی بیدار شد از خوشحالی شروع به خواندن کرد.
گربهای از آن نزدیکی میگذشت صدای آواز پرنده را شنید.گربه با دنبال کردن صدا متوجه شد که پرندهای زیر توده مدفوع است.سریعا او را بیرون آورد و بلعید.
نکته:هرکس چیزی ناخوشایند به تو میدهد دشمن تو نیست و شرایط ناخوشایند میتواند نجات دهنده تو باشد.و هرکس که تو را از وضع بد و ناهنجار بیرون بیاورد دوست تو نیست و شاید هلاک تو در آن است .
معشوقی به عاشق خود گفت:
توبه سفرهایی رفتهای و شهرهای زیاد دیدهای
کدام شهر زیباتر و بهتر است؟
عاشق گفت:آن شهری که معشوق انسان در آن سکونت دارد.
هر جا که معشوق ما آنجاست,گرچه به قدر سوراخ سوزن باشد,صحرا است.
وگر چه ته چاه باشد بهشت است.مثل یوسف که در درون چاه بود.
معشوق اگر در دوزخ باشد آنجا بهشت است.
اگر در زندان باشد آنجا گلستان است .
به طور کلی هر کجا تو(معشوق)با من باشی دلم شاد است.
هر چند در دل گور باشم