مگر میشود لطف ومهربانیت را فراموش کنم؟
مگر میشود حضور تو را فراموش کنم؟
مگر میشود خوبیهایی که بر من روا داشتی و حوادثی که از من دور کردی نادیده بگیرم؟
تمام لحظاتی که به من فرصت دوباره دادی به خاطر دارم.تمام آنچه که باید میدادی و آنچه که نباید میدادی و من همه را میدانم.میدانم که تو هرگز برای بنده ناسپاس و گنهکارت بد نمیخواهی!
و این من هستم که بیصبرم و گاهی عجولانه ناسپاسی میکنم.
خدا یا! ذرهای از دریای صبرت را به من ارزانی دار تا پر از آرامش شوم:ای عزیزترین همراه زندگیام..
شخصی با چاقو بر دیگری جراحت وارد آورده بود.
او را به نزد حاکم بردند.حاکم گفت: او را به زندان ببرید که سخت مجرم است.
ضارب پیشنهاد رشوه کرد او قبول کردو گفت:ضارب مجرم نیست بلکه مضروب مجرم است او را زندانی کنید!
مضروب پارتی بیاوردو حاکم گفت:نه ضارب مجرم است و نه مضروب و چاقو ساز مجرم است او را زندانی کنید!
چاقو ساز هم رشوه داد و هم پارتی آورد و سرانجام چاقو را به زندان انداختند که نه پول داشت ونه پارتی!!!
مرد خودباختهای هر روز صبح با مقداری دنبه سبیل خود را چرب میکرد و سپس به مجلس خوشگذرانها میرفت و میگفت:من غذای خوبی خوردهام ودست به سبیل و لبهای خود میکشید تا آنان سبیل و لبهای او را ببینند و تصدیق کنند که راست میگوید...
این یک روی سکه بود..
ولی در پشت دیگر سکه شکم آن مرد از گرسنگی قرقر میکرد.و گویی به او میگفت:ای ریاکار خودنما اگر دست از ریاکاری برمیداشتی شاید یک شخص کریم یا آشنایی به تو رحم میکردو به من غذا میرساند..تو اگر راستگو بودی من به این بدبختی گرفتار نمیشدم!خدا سبیلت را نابود کند...
خدا فرموده: همیشه راستی را پیشه خود سازید.به کژراههها نروید و به سبیل چرب تکیه نکنید.!متوجه باشید هر فرازی نشیبی دارد.روزی خواهد آمد که گربهای میآید و آن دنبه را با خود میبرد و در این امر امتحان و آزمایشی در کار است.
سرانجام نفرین شکم او مستجاب شد و آن لافزن رسوا گردید.
گربهای آمد و آن دنبه پاره را به دهان گرفت و گریخت.
کودک آن مرد خودنما از ترس سرزنش پدر با شتابزدگی به مجلس خوشگذرانها آمدو گفت:ای پدر !آن دنبهای که هر صبح سبیل خود را با آن چرب میکردی گربه برد.
شلیک خنده حاضران بلند شد و مرد خجل و شرمنده گردید.از طرف دیگر بعضی از اهل مجلس به او ترحم کردند و براساس راستی و درستی با او برخورد نمودند و غذای مناسبی به او دادند.او وقتی لذت راستی و صفا را چشید دغلبازی و خودنمایی را کنار گذاشت و غلام راستی شد.
ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب بود که صدای تلفن مردی به صدا درآمد.
او که از خواب عمیقی بیدار شده بود با ناراحتی گوشی تلفن را برداشت.
آنطرف مادرش بود که به اوگفت:پسر عزیزم!من هستم!
خواستم به مناسبت ساعت تولدت به تو تبریک بگویم.!
مرد جوان با شنیدن این حرف با صدایی ملامت بارگفت:
ولی مادر این وقت شب موقع مناسبی برای بیدار کردن و تبریک گفتن نیست!
مادر به آرامی جواب داد:ولی پسرم!
یادت باشد بیست و شش سال قبل که تو برای به دنیا آمدنت ساعت دو ونیم بعدازنیمه شب مرا از خواب بیدار کردی من هیچ اعتراضی به تو نکردم!