آنگاه که غرور کسی را له می کنی
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را می بندی
تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
می خواهم بدانم دستانت را بسوی کدام آسمان داز می کنی
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
من قطاری دیدم روشنایی میبرد
من قطاری دیدم فقه میبرد
و چه سنگین میرفت
من قطاری دیدم که سیاست میبرد
و چه خالی میرفت
من قطاری دیدم
تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد
و هواپیمایی که در اوج هزار پایی
خاک از شیشهی آن پیدا بود:
کاکل پوپک
خال های پر پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچهی تنهایی
خواهش روشن یک گنجشگ
وقتی از روی چناری به زمین میآید
و بلوغ خورشید
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح
سهراب سپهری
ونترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونهی یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مرگ با خوشه انگور میآید به دهان
مرگ در حنجره سرخ گلو میخواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان میچیند
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد
و همه میدانیم
ریههای لذت پر اکسیژن مرگ است
سهراب سپهری