مردی با خود زمزمه کرد :خدا یا با من حرف بزن.
یک سار شروع به خواندن کرد.
اما مرد نشنید.
فریاد براورد:خدا یا با من حرف بزن اذرخش در اسمان غرید.
اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد وگفت:خدا یا بگذار تو را ببینم.
ستارهای درخشید.
اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید :یک معجزه به من نشان بده,نوزادی متولد شد.
اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یاس فریاد زد:خدا یا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری.
در همین زمان خداوند پائین امد ومرد را لمس کرد.
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد.
وخدایی که در این نزدیکیاست:
لای این شب بوها,پای ان کاج بلند
روی اگاهی اب,روی قانون گیاه
(سهراب سپهری)