من قطاری دیدم روشنایی میبرد
من قطاری دیدم فقه میبرد
و چه سنگین میرفت
من قطاری دیدم که سیاست میبرد
و چه خالی میرفت
من قطاری دیدم
تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد
و هواپیمایی که در اوج هزار پایی
خاک از شیشهی آن پیدا بود:
کاکل پوپک
خال های پر پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچهی تنهایی
خواهش روشن یک گنجشگ
وقتی از روی چناری به زمین میآید
و بلوغ خورشید
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح
سهراب سپهری