در یک مهمانی دو پزشک سرمیز با هم نشسته بودند
یکی از آنها پیرمردی بازنشسته و دیگری پزشکی جوان و مشهور بود.
دکتر جوان خسته و آشفته با خستگی خودش را روی صندلی انداخت و گفت:ای کاش این تلفن برای چند لحظه از کار میافتاد.
از بس مریض و مراجعه کننده دارم نمیتوانم به کوچکترین کاری برسم.
پزشک پیر به آرامی گفت:میتوانم احساسات تو را به خوبی درک کنم.
چون خودم زمانی دقیقا وضع تو را داشتم.
اما خدا را شکرگزار باش که تلفنت به صدا درمیآید.
از اینکه مردم به تو محتاج و نیازمندند خرسند باش.
دیگر هیچ کس به من زنگ نمیزند .
چقدر آرزو داشتم تلفنم به صدا در میآمد.
دیگر نه کسی مرا میخواهد و نه نیازی به من دارد.
اکنون به من همچون کسی که یادش به خیر باشد اشاره میشود.