زندانی که غیر از خدا در نظر نداشت
عمری شکنجه دیدو کس از او خبر نداشت
هر روز روزه بودو به هنگام شامگاه
جز تازیانه آب و غذای دگر نداشت
یا فاطمه به جان تو سوگند روزگار
زندانی از عزیز تو مظلومتر نداشت
جسمش به تخت پاره و بر دوش چهار تن
آن روز روزگار مسلمان مگر نداشت
ممنوع بود کسی به ملاقات او رود
یا آن شهید گشته به زندان پسر نداشت
جان داد به شکنجه ولی مصلحت چه بود
زنجیر را ز پیکر مجروح بر نداشت
ابن شهرآشوب روایت کرده از علیبنابی حمزه بطائنی که گفت:
با حضرت امام موسی(ع)بودم دراهی
شیری رو به ما آمد و گذاشت دست خود را بر کفل استری که حضرت سوار بر آن بود.پس حضرت برای او مکث فرمود مثل کسی که گوش داده به صدای او
پس شیر رفت به کنار راه ایستاد و حضرت صورت خود را به قبله گردانید و دعایی خواند که من نفهمیدم.پس از آن اشاره فرمود به شیر به دست خود که برو پس شیر همهمه کرد طولانی و حضرت میگفت آمین آمین
آنگاه شیر رفت و من گفتم به آن حضرت فدایت شوم عجب کردم از قصه این شیر با شما
فرمود:که این شیر آمد نزد من شکایت کرد از سختی زائیدن مادهاش و درخواست کرد از من که من از خدا بخواهم که فرج دهد او را
من دعا کردم برای او و در دلم افتاد که بچهای که میزاید نر است.
پس خبر دادم او را به این پس شیر به من گفت برو در حفظ خدای تعالی
مسلط نکند بر تو و زریه تو و نه بر احدی از شیعیان تو چیزی از درندگان را
و من گفتم آمین
منتهی الآمال