تصمیم خودمون رو گرفته بودیم.
پدر و مادرش به هیچ عنوان اجازۀ ازدواج ما رو نمیدادند.
با هم به بالای پل رودخونه رفتیم.خودکشی تنها راه وصال ابدی ما بود.
نمنم برف روی صورتمون میخورد و داغی اشکهامون رو قدری میگرفت.
اون گفت که نمیتونه دوری من رو تحمل کنه و میخواد اول بمیره..
چه چهرۀ زیبا و معصومی داشت,وقتی که ناگهان خودش روتوی رودخونه انداخت.
منم بلافاصله پس از اون یقۀ کتم رو دادم بالا و دستکشهام رو پوشیدم.
آخه هوا خیلی سرد بود!
حال و حوصلۀ خیس شدن نداشتم!
م.اسلامی