پدر که از کنار اتاق پسرش رد می شد با تعجب دید
که اتاق کاملا مرتب بوده و همه چیز سر جایش است .
وارد اتاق شد چشمش به پاکت نامه ای افتاد که روی بالش خودنمایی می کرد.
پشت پاکت نوشته شده بود"برای پدر"
با نگرانی و کنجکاوی در حالیکه همسرش را صدا می زد پاکت را باز کرد:
پدر جان,الان که این نامه را می خوانید من کیلومترها از شما دور هستم.
من با نسرین ,دختری که شما نمی شناسید و دوست من است فرار کرده ام.
او دختر خوبی است و ما با هم ازدواج خواهیم کرد.
می دانم که شما او را قبول نمی کنید
. چون او معمولا آرایش غلیظی می کند.و خانواده درست و حسابی هم ندارد.
اما شما و مادر باید بپذیرید که هیچ کدام از اینها برای یک نفر نمی تواند نقطه ضعف به حساب آید.
درست است که تحصیلاتش را در دوره ابتدایی رها کرده
ولی چون از من چند سال بزرگتر بوده و قبلا هم ازدواج کرده است ,تجربه زیادی دارد.
به خاطر پسر سه ساله اش اعتیادش را کنار گذاشته
و ازدواج با من به او انگیزه ای داده است تا به زندگی برگردد
و با هپاتیت خود بجنگد و دیگر خودکشی نکند.
مطمئن هستم ما با هم خوشبخت می شویم .
چون زندگی جدیدم را با فداکاری شروع کردم.
ومن باعث شدم یک انسان به زندگی امیدوار شود.
از شما و مادر می خواهم مرا درک کنید
.و نگرانم نباشید چون من الان دیگر 17 سال دارم
و می دانم که چگونه از خود مراقبت کنم.
پدر یکباره پاهایش سست شد و روی صندلی نشست .
مادر نیز که صدایش می لرزید ,زیر لب زمزمه ای نامفهوم می کرد
.پدر ناگهان چشمش به پشت نامه افتاد که نوشته شده بود:
پدر جان هیچکدام از این حرفها حقیقت ندارد.
من منزل دوستم رضا هستم .
فقط میخواستم یادآوری کنم که
خیلی چیزهای بدتر از کارنامه مدرسه که روی میز تحریرم گذاشته ام وجود دارد.
دوستتان دارم ...وقتی وضع بهتر شد و من در امان بودم. تلفن کنید برگردم.
تصمیم خودمون رو گرفته بودیم.
پدر و مادرش به هیچ عنوان اجازۀ ازدواج ما رو نمیدادند.
با هم به بالای پل رودخونه رفتیم.خودکشی تنها راه وصال ابدی ما بود.
نمنم برف روی صورتمون میخورد و داغی اشکهامون رو قدری میگرفت.
اون گفت که نمیتونه دوری من رو تحمل کنه و میخواد اول بمیره..
چه چهرۀ زیبا و معصومی داشت,وقتی که ناگهان خودش روتوی رودخونه انداخت.
منم بلافاصله پس از اون یقۀ کتم رو دادم بالا و دستکشهام رو پوشیدم.
آخه هوا خیلی سرد بود!
حال و حوصلۀ خیس شدن نداشتم!
م.اسلامی
پایدارترین روابط من رابطهام با خویشتن است.روابط دیگر میآیندومیروند.حتی ازدواجهایی که تا زمان مرگ پایدار میمانند.سرانجام به پایان میرسند.تنها فردی کهمیتوانم همیشه با او باشم خودم هستم.
بنابراین این رابطه چگونه است؟
آیا وقتی صبح از خواب بیدار میشوم از دیدن خودم خوشحال و مسرور میگردم؟
آیا من فردی هستم که دوست دارم با او باشم؟
آیا من از افکار خودم لذت میبرم؟
آیا من جسمم را دوست دارم؟