خیلی چاق بود .پای تخته که می رفت کلاس پر میشد از نجوا ....
تخته را که پاک می کرد بچه ها ریسه می رفتند
و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد...
آنروز معلم با تانی وارد کلاس شد .کلاس غلغله بود.
یکی می گفت:خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرد
وشلیک خنده کلاس را پرکرد...
معلم برگشت چشمانش پر از اشک بود .
آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه ی سرد دیوار چسباند ..
لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید
و جای خالی اورا هیچکس پر نکرد...