خیلی دلش گرفته بود.
آنروز کارش را زودتر به اتمام رساند وبه خانه آمد..
بیآنکه آبی به سرو رویش بزند دراز کشیدو لحظهای آرام به خواب رفت..
درخواب صدایی به اومیگفت:
هیچ کس تنها نیست
وقتی فکرمیکنی که هیچ کسی را نداری واز همه جابریدهای
کسی به تو فکرمیکند.بلندشو وصدایش بزن او به تو جواب میدهد.
پرسید:اوکیست؟من او رانمیشناسم..چطور صدایش بزنم؟
صداگفت:او از رگ گردن به تونزدیکتر است بلندشو نماز بخوان..
از خواب پریدوسریعا وضو گرفت ونماز خواند..
تازه نمازش تمام شدکه صدای زنگ درآمد..
باورش برایش سخت بود..کسی که قدرش را ندانست و از دستش داد.
حال که خدارا صدازد جوابش را داد
تابه امروز نمازش یک دقیقه هم به تاخیر نیفتاد..
چرا که باتمام وجود درک کردکه:
آری!هیچ کس تنها نیست..به شرط آنکه صدایش بزند..