اگر دروغ رنگ داشت شاید هر روز دهها رنگین کمان در دهانمان نطفه میبست و بیرنگی کمترین چیزها بود.
اگر عشق ارتفاع داشت.من زمین را در زیر پای خود داشتم و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی.آن گاه شاید پرچم کهربایی مرا در قلهها به تمسخر میگرفتی!
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت.عاشقان سکوت شب را ویران میکردند.
اگر براستی خواستن توانستن بود محال نبود همیشه وصال عاشقانی که همیشه خواهانند و همیشه میتوانستند تنها نباشند.
اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود گامی بردارد.تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی و شاید من کمرشکستهترین بودم.
اگر غرور نبود چشمهایمان به جای لبها سخن نمیگفتند و ما کلام دوستت دارم را در میان نگاههای گه گاهمان جستجو نمیکردیم.
اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم همه وسعت دنیا یک خانه میشد و تمام محتوای یک سفره سهم همه بود.و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد.
اگر ساعتها نبودند آزادتر بودیم و با اولین خمیازه به خواب میرفتیم.
اگر همه ثروت داشتند دلها سکه را بیش از خدا نمیپرستیدند و یک نفر در خیابان خواب گندم نمیدید تا دیگری از سر جوانمردی بیارزشترین سکهاش را نثار او کند.اما بیگمان صفا و سادگی میمرد اگر همه ثروت داشتند.
اگر مرگ نبود همه کافر بودند و زندگی بیارزشترین کالا بود.ترس نبود.زیبایی نبودو خوبی هم شاید...
اگر عشق نبود.به کدامین بهانه میگریستیم و میخندیدیم؟
کدام لحظه ناب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میآوردیم؟
آری!بیگمان پیش از اینها مرده بودیم.
آزیتا