در یک روز بهاری سرد و مرطوب حلزونی از درخت گیلاس بالا میرفت.
پرندگانی که روی درخت مجاور نشسته بودنداو را به استهزاءگرفتند.
یکی از آنها با صدای بلند گفت:«آهای هالوی زبان بسته کجا داری میروی؟»
دیگری جیغ زد:«ببینم,چرا از اون درخت بالا میری؟»
و بعد همه پرندگان در حالیکه توی حرف هم میدویدند,یکصدا گفتند:
«روی اون درخت خبری از گیلاس نیست»
حلزون پاسخ داد:
«وقتی به اون بالا برسم,چند تا گیلاس پیدا میشه»