پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی.میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.آهسته آهسته میخزید.دشوار و کند....
و دورها همیشه دور بود.
سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آنرا چون اجباری به دوش میکشید.
پرندهیی در آسمان پر زد, سبک
سنگپشت رو به خدا کرد و گفت:این عدل نیست.کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی من هیچگاه نمیرسم هیچگاه...
و با ناامیدی در لاک سنگی خود خزید.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد و زمین را نشانش داد.کرهیی کوچک بود و گفت:نگاه کن ابتدا و انتها ندارد.هیچ کس نمیرسد.چون رسیدنی در کار نیست فقط رفتن است.حتی اگر اندکی و هر بار که میروی رسیدهایی و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگین نیست تو پارهایی از هستی را بر دوش میکشی.پارهایی از مرا..
خداسنگپشت را بر زمین گذاشت دیگر نه بارش سنگین بود و نه راهها چندان دور سنگپشت به راه افتاد و گفت:«رفتن حتی اگر اندکی» پاره ییاز« او »را بر دوش کشید...
همیشه به دنبال گمشدهاش میگشت او را در زمین نیافت و در آسمان به جستجویش پرداخت.ولی عشق پرواز او را از هدفش دور کرد و جذب زیبایهای آسمان شد و از جستجویش دست کشید..
و اما گمشدهاش در کنارش بوده و میماند..
تنهایش نمیگذارد و دوستش دارد..
او کمکش میکندتا به آرزوهایش برسد
هر روز صدایش را میشنود و با او حرف میزند..
و همیشه یادآوری میکند که در زمین هم کنارت بودم در آسمان هم کنارت میمانم..
افسوس!گوشی که باید این حرفها را بشنود دیگر نیست.
او دیگر از زمین به آسمان رسیده و همه چیز را از یاد برده
غافل از اینکه خالق آن آسمان زیبا همانی است که زمانی در جستجویش بود و حالا نیست..
او نه تنها گمشدهاش را نیافت خود را نیز گم کرد
گاهی اوقات حرفهایم از جنسی دیگر است.
ناخودآگاه حرفهایی بر زبانم جاری میشود که از تکرار آن خسته نمیشوم..
حرفی که خود متعجب از گفتنش هستم و اینقدر دلنشین است حرف توست..
چقدر دوستت دارم و عاشقانه نامت را همه جا فریاد میزنم.
وقتی میان آدمیان از تو میگویم تو هم میان فرشتگانت از من حرف میزنی.
چه لذتی دارد که بعد از انتشار این متن میان فرشتگان سخن از من است.
خدایا
بینهایت
دوستت دارم.....دوستت دارم
دوستت دارم....دوستت دارم
دستهایش را رو به آسمان بلند میکند و فریاد میزند:
خدایا دستمو بگیر......
چه حس قشنگی است لحظهای که دستهایش رو به آسمان است وخدا دستانش را لمس میکند..
به همراه زندگیش میگوید:تو هم حس لمس دستان خدا را تجربه کن!
میگوید:چطور دستانی که کثیف است بالا ببرم تا خدا دستان کثیفم را لمس کند..
می گوید:تو برای به دست آوردن روزی حلال دستانت کثیف شده خدا دستان تو را خیلی بیشتر از دستان به ظاهر تمیزی که نان حرام سر سفره میبرند دوست دارد.
خدا بر دستان تو بوسه میزند.
آری! دستانتان را رو به آسمان بالا ببرید و با تمام عشق به آسمان چشم بدوزید تا خدا دستانتان رابگیرد و این حس قشنگ را تجربه کنید..
از خدا خواستم دردهای مرا برطرف کند. خدا گفت: این کار من نیست کار توست که درد را رها کنی..
از خدا خواستم به فرزند معلولم سلامتی عطا کند خدا گفت:روح ابدی و جسم موقتی است.
از خدا خواستم که به من صبر عطا کندخدا گفت:صبر مقتول درد ورنج است و عطا نمیشود یاد گرفتنیاست.
از خدا خواستم به من خوشحالی بدهد خدا گفت: من به تو نعمتهایی میدهم خوشحال بودن به تو بستگی دارد.
از خدا خواستم مرا از دردها خلاص کند.خدا گفت:درد و عذاب تو را از علایق دنیا دور و به من نزدیکتر میکند.
از خدا خواستم معنویت مرا رشد دهد خدا گفت: تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را پاک و پر بارت میکنم.
از خدا خواستم تمام لذایذ دنیا را به من بدهد خدا گفت: من به تو زندگی میدهم تا از همه چیز لذت ببری
از خدا خواستم کمکم کند تا دیگران را دوست داشته باشم همانطور که او مرا دوست دارد.
خدا گفت:بله
بلاخره خودت به آنجایی که باید رسیدی!
با خدا همه چیز ممکن میشود.