خیلی چاق بود .پای تخته که می رفت کلاس پر میشد از نجوا ....
تخته را که پاک می کرد بچه ها ریسه می رفتند
و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد...
آنروز معلم با تانی وارد کلاس شد .کلاس غلغله بود.
یکی می گفت:خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرد
وشلیک خنده کلاس را پرکرد...
معلم برگشت چشمانش پر از اشک بود .
آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه ی سرد دیوار چسباند ..
لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید
و جای خالی اورا هیچکس پر نکرد...
در یک روز بهاری سرد و مرطوب حلزونی از درخت گیلاس بالا میرفت.
پرندگانی که روی درخت مجاور نشسته بودنداو را به استهزاءگرفتند.
یکی از آنها با صدای بلند گفت:«آهای هالوی زبان بسته کجا داری میروی؟»
دیگری جیغ زد:«ببینم,چرا از اون درخت بالا میری؟»
و بعد همه پرندگان در حالیکه توی حرف هم میدویدند,یکصدا گفتند:
«روی اون درخت خبری از گیلاس نیست»
حلزون پاسخ داد:
«وقتی به اون بالا برسم,چند تا گیلاس پیدا میشه»