کفش کودکی را دریا برد...!
کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد
آن طرف تر مردی که صید خوبی داشت
روی ماسه ها نوشت:دریای سخاوتمند
جوانی غرق شد مادرش نوشت: دریای قاتل.
پیرمردی مرواریدی صید کرد
، نوشت: دریای بخشنده
موجی نوشته ها را شست
دریا آرام گفت: به قضاوت دیگران اعتنا نکن
اگرمیخواهی دریا باشی...!
حیفم آمد که صبح را ، با نفس خوب خدا "ها" نکنم!
بیت بی معنی "من بودن" را ، با غزلهای صدا "ما" نکنم!
حیفم آمد که در این روز دل انگیز خدا...
گره ی کوچکی از قلبی را ، به سرانگشت دعا وا نکنم!
حیفم آمد که در این روزگه زود گذار...
اینهمه مهر که به من بخشیدند
عاقبت در نگه منتظری جا نکنم...
زیبایی
نخستین بارقۀ الهی است
هنگامی که زیبایی را میبینی به یاد آور که در فضای مقدسی هستی
درچهرۀ یک انسان
درچشمان یک کودک
درگلبرگهای نیلوفریا در بالهای پرندهای در پرواز
در رنگهای یک رنگینکمان یادر سکوت یک صخره
فاصله پیرمرد تا دخترک یک نفر بود.
روی نیمکتی چوبی روبروی یک آبنمای سنگی..
-پیرمرد از دختر پرسید:غمگینی؟
-نه.
-مطمئن؟
-نه.
-چراگریه میکنی؟
دوستام من رو دوست ندارن.
-چرا؟
-چون قشنگ نیستم.
-قبلا این رو به تو گفتن؟
-نه.
-ولی تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
-راست میگی؟
-از ته قلبم آره.
-دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد.
کیفش را باز کرد.عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت...