روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.
شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد.
ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمیتواند به تلاشش ادامه دهد.
آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ کوچک پیله را گشاد کرد.
پروانه به راحتی از پیلهاش خارج شد اما جثهاش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گشوده شود و از جثه او محافظت کند. اما چنین نشد و در واقع پروانه ناچار شد همه عمر روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند. آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
گاهی اوقات در زندگی فقط نیاز به تقلا داریم. اگر خداوند مقرر میکرد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.
شاید این داستانو شنیده باشید ..
شایدم نه...
ولی بهتر دیدم بنویسمش برای عزیزانی که نشنیدن
و یه مروری باشه برای اون دسته از عزیزانی که شنیدن
**********************************************
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و بر میگشت
پرسیدند:چه میکنی؟
گفت:در این نزدیکی چشمهی آبی است
و من مرتب نوک خود را پر ازآب میکنم
و آنرا روی آتش میریزم
گفتند:حجم آتش در مقایسه با آبی که تو میآوری خیلی زیاد است.
و این آب فایدهای ندارد.
گفت.....شاید نتوانم آتش را خاموش کنم
اما وقتی خداوند از من پرسید:
زمانی که دوستت در آتش میسوخت تو چه کردی؟
می گویم هر آنچه از من بر میآمد.....
میگویند کشاورزی آفریقایی در مزرعهاش زندگی خوب و خوشی با همسر و فرندانش داشت.
یک روز شنید در بخشی از آفریقا معادن الماس کشف شدهاند
مردمی که به آنجا رفتهاند با کشف الماس به ثروتی افسانهیی دست یافتهاند
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود
تصمیم گرفت برای کشف معدن الماس به آنجا برود.
بنابراین زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعهاش را فروخت و عازم سفر شد.
او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا گذاشت
و عاقبت به دنبال بی پولی وتنهایی و یاس و ناامیدی خود را در دریا غرق کرد.
اما کشاورز جدیدی که مزرعهی مرد بیچاره را خریده بود.
روزی در کنار رودخانهیی که از وسط مزرعه میگذشت
چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت
او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد
جواهر ساز گفت:سنگ الماسی است و قیمتی نمیتوان بر آن نهاد
مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد
سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که
برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتهاند
صاحب پیشین مزرعه بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند
برای کشف الماس تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود
حال آنکه در معدنی از الماس زندگی میکرد!!!!!!!